۳-۳-۳-۲-۳ تحلیل کلی
داستان پر از توصیفات زنده و زیباست. نویسنده در خلق اوج و فرودهای مناسب توانا نشان داده است. تنها نکتهی حل نشده به نظر نگارنده، پایان داستان رخ مینمایاند؛ آنجا که همان متوجه اشتباه خود میشود، خواننده به طور دقیق نمیداند که کار کدام شخصیت اشتباه و کار کدامیک صحیح بوده است. این تعلیق هم اگر با یکی دو جمله رفع میشد، داستان با بار معنایی بیشتری پایان مییافت.
۳-۳-۳-۲-۴ تحلیل شخصیت
رائد میتواند قهرمان باشد چون در مرکز توجه است و داستان حول او جریان مییابد. دو شخصیت اصلی دیگر که راوی –دانای کل- به آنها میپردازد، سلمان و صادق هستند. هر دو شخصیت تا حدی پویا هستند. سلمان تغییر چندانی ندارد اما تاثیر زیادی بر روی صادق میگذارد. در این میان صادق تغییر میکند اما در پایان روشن میشود که این تاثیر و تغییر در جهت مثبت نبوده است. شاید تمام این اشتباهات به علت بی اعتنایی به امر فرمانده باشد.
سلمان از کنجکاویهای بیش از حد رائد به خشم آمده است و محبوبیتی که بین بچهها کسب کرده، بر پریشانی و حساسیت او میافزاید. خواننده در وهلهی اول حس میکند که این حساسیت، کمی ناشی از حسادت اوست.
از وقتی گردان «مالک» در قرارگاه مستقر شده بود، حضور “رائد” در میان افراد دسته، مثل یک معما فکر پریشان سلمان را به خود مشغول کرده بود، و این آشفتگی با محبوبیتی که رائد در بین بچههای دسته پیدا کرده بود، هر روز بیشتر و بیشتر میشد. (ص۳۳)
این حساسیت، باعث شد تا او بر کارهای رائد دقیق شود و بالاخره هم مدارکی به دست میآورد.
در این میان صادق، دوست صمیمی سلمان، با او مخالف است. همه چیز را با عینک خوش بینی میبیند. او سلمان را نصیحت میکند که بدون غرض فکر و عمل کند و بیجهت به یک بسیجی بیآزار مشکوک نشود.
صادق دستپاچه گفت: «من میفهمم تو چه میگویی. باور کن رفتار به ظاهر عجیب رائد تمامش از روی کنجکاوی است. این پسر همان قدر که شیطنت دارد، به همان اندازه هم کنجکاو است. ما باید با برخورد صحیحمان، با جوابهای سربالایی که به او میدهیم، به او بفهمانیم که توی منطقه هر چیزی را نباید سبک سنگین کرد. این بدبینی را بگذار کنار سلمان! به خدا خوبیت ندارد! بعدا خودت پشیمان میشویها!»
سلمان بغض آلود گفت: «من ترجیح میدهم بدبین باشم، تا اینکه یک وقت برگردم عقب ببینم آب زیر پایم را برداشته. توی جنگ اگر خوشبین باشی، کلاهت پس معرکه است حضرت آقا!»
صادق گفت:« کی گفته تو خوشبین باشی؟ واقع بین باش مثل بقیه بچهها.» (ص ۲۴)
هنگامی که حاج میثم هم بر معتمد بودن رائد صحه میگذارد، صادق به راحتی موضوع را میپذیرد. حتی هنگامی که این دو نفر، رائد را در حین جست و جو، پشت سنگر پرسنلی میبینند، باز هم صادق –برخلاف سلمان- قصد ندارد بپذیرد که همسنگر آنها یک جاسوس است.
تا اواسط داستان سلمان و صادق در مخالفت با یکدیگر عمل میکنند؛ یعنی شخصیت مقابل یا مخالف نسبت به هم دارند. البته اعمال و افکار صادق، به صلاح نزدیک تر است؛ زیرا اولا وظیفه را به اتمام رسانده و به حرف مافوق خود احترام گذاشته، ثانیا اصل در ظن و گمان نسبت به برادر دینی، حسن و خوش بینی است.
با ادامه تحریکات سلمان، حساسیت صادق هم زیاد میشود و این امر آنها را به تعقیب او میکشاند. وقتی موارد مشکوک پشت سر هم ردیف میشوند صادق هم با سلمان همراه میشود. نویسنده هم به طرز آشکار رفتار شک برانگیز رائد را به نحو محسوسی به نمایش میگذارد.
سلمان نگاهش را به دنبال رائد که میرفت در حلقهی رزمندگان گم شود، کشاند، مکث کوتاهی کرد و آرام گفت: «ما به مدرک احتیاج داریم؛ مدرکی که حاج میثم را قانع کند.»
صادق به نشانهی تایید این فکر، سر تکان داد. از میدانگاهی صدای تکبیر دستههای بسیج، قرارگاه را به لرزه در آورد. (ص۳۴)
در این صحنه، تکبیر بچههای میدانگاه به زیبایی در نقش مهر تایید نقشههای صادق و سلمان، ظاهر شده است. شاید این نوع توضیحات برای جذابیت اثر باشد و شاید هم وظیفه رائد –به عنوان نیروی اطلاعاتی- ایجاب میکند!
رائد خیلی خوش رو و شوخ طبع است. خود را ساده و بچه نشان میدهد تا کنجکاویاش خیلی شک برانگیز نباشد. اما در اصل آمده است تا میزان هوشیاری یا غفلت نیروها را بسنجد. خود او با کارهایش حساسیت صادق و سلمان را بیشتر بر میانگیزد. وقتی صادق به عمد اسم از ستون پنجم میآورد، او دستپاچه میشود.
رائد با شنیدن این حرف، حالت چهرهاش تغییر کرد. گره در ابرو انداخت و به نقطهای خیره شد. سلمان و صادق بی امان رائد را زیر نگاه سنگین خود گرفتند؛ به طوری که رائد این سنگینی را حس کرد و جرئت نکرد سر بلند کند. عاقبت دستپاچه از جایش بلند شد و گفت: «خب … با اجازهتان! منم میروم قاطی بچهها. (ص۳۴)
به نظر میآید نویسنده دو مسئله را به خوبی تفکیک نکرده است. اول اینکه اگر سلمان حساسیت بهجا نشان میدهد، چرا این کار را همراه با نوعی خشونت، حسادت، سرپیچی از فرمان مافوق و … به تصویر کشیده است. ثانیا اگر رائد واقعا نیروی اطلاعاتی است، وقتی در سوله همه چیز لو میرود، اینطور دستپاچه به دشت فرار میکند و اجازه میدهد مسئله تا جایی ادامه پیدا کند که مسئول و دسته فرمان ایست بدهد و … در حالی که در انتها همه میفهمند که او مسئول اطلاعاتی است و ظاهرا دیگر ماموریتش تمام شده است و نیازی به کتمان نیست! رفتارهای ناشیانه رائد، ظن و گمانهای بیش از اندازهی سلمان و انتهای داستان، خیلی با هم سازگار نیستند و خواننده، نتیجهی روشنی دریافت نمیکند.
۳-۳-۳-۳ جزیره تپه ماهورها
۳-۳-۳-۳-۱خلاصه
چهار رزمنده از نیروهای اطلاعات عملیات، به شکلی معجزهآسا وارد جزیرهی تحت پوشش دشمن میشوند. در آنجا اطلاعات نظامی با ارزشی کسب میکنند ولی نمیتوانند بازگردند. این اطلاعات در عرض سه روز باید به دست فرماندهان میرسید تا بتوانند عملیات مهمی بر ضد دشمن به انجام برسانند. هر شب، هنگامی که تاریکی شب امکان خارج شدن از مخفیگاه –که یک تانک از کار افتاده بود- را به آنها میداد، دوباره به شناسایی منطقه و بررسی نقشهی فرار میپرداختند اما بی فایده بود. مسئول دسته، سلیمان نام داشت که اجازهی ناامیدی را به خود و گروهش نمیداد هر چند سه نفر دیگر، کاملا از رساندن اطلاعات به فرماندهان ایرانی مأیوس شده بودند. روز چهارم، سگی زخمی را پیدا کردند که گلولهی سربازان بعثی پایش را مجروح کرده بود. حامد که این سگ او را به یاد سگ گلهشان گرگی میاندازد، زخمش را پانسمان میکند و به او غذا میدهد. بعد هم او را رها میکند. این کار باعث میشود که غروب –همان شبی که آخرین مهلت فرار برای این چهار نفر محسوب میشد- دوباره سر و کلهی سگ که حالا گرگی نام دارد پیدا شود. بچهها ابتدا ناراحت میشوند؛ چرا که شاید این رفت و آمد، عراقیها را به آن مخفیگاه بکشاند اما سلیمان نقشهی جالبی میکشد تا از سگ برای فرار استفاده کنند. پس او را تا اواسط شب، پیش خودشان نگه میدارند. روی کاغذ اسم فرمانده گردان بعثی را مینویسند. از عرب زبان بودن حامد نیز استفاده میکنند تا جملهای توهینآمیز به عربی بنگارد. این کاغذ را به همراه یک چراغ قوه، به وسیله بند پوتین به گردن گرگی میاندازند و او را میان نیروهای عراقی رها میکنند. با مشغول شدن سربازان عراقی به این حرکت مشکوک و تیراندازیهای پیاپی آنان، بچهها فرار میکنند.
روز بعد منطقه به دست بسیجیان فتح میشود. حامد و سلیمان به دنبال گرگی میگردند ولی جسم بیجان او را در کنار چهار سرباز عراقی که به اتهام خیانت تیرباران شدهاند مییابند.
۳-۳-۳-۳-۲ درونمایه
درونمایهی داستان این مطلب را میرساند که نباید هیچ گاه امید و توکل بر خدا را از دست داد. البته میتوان امداد غیبی را نیز در کنار دو عامل قبلی یاد کرد. خداوند از راههایی که بشر به فکرش خطور نمیکند، بندگان صالح خود را مدد میکند. سلیمان که سر گروه دسته است، نمیخواهد به هیچ وجه نا امید شود و شاید همین امید اوست که آخر، آنها را نجات میدهد. البته در کتاب، جای یک مسئله خالی است و آن نشان دادن توکل و توسل قوی بچهها یا حداقل سلیمان به وسیلهی دعا و نیایش است؛ فقدان این مسئله در همهی داستانها مشهود است.
۳-۳-۳-۳-۳ تحلیل کلی
این داستان به قطعات داستانی دکتر محسن پرویز شباهت دارد. برداشتی از یک اتفاق نه چندان نادر در جبهه است. در این داستان هم مانند دو داستان گذشته، توصیفات خوب و نسبتا دقیق هستند. تاکید نویسنده در داستان، بر روی امداد غیبی و نشان دادن این مسئله به طور جزئی است. آنچه نویسنده از آن غافل شده، بروز جلوههای معنوی ایمان قلبی رزمندگان در چنین رویدادهایی در حالی که این داستان، یکی از مناسبترین میدانها برای چنین مسائلی است.
۳-۳-۳-۳-۴ تحلیل شخصیت
سلیمان به عنوان مسئول گروه، شخصیتی که بیش از همه به نجات امید دارد و تنها کسی که با این تفکر موفق به طراحی نقشهی فرار میشود، شخصیت اصلی داستان است. مصطفی، حامد و امیر که دیگر اعضای گروه را تشکیل میدهند، اعمالی محدود و شبیه به هم دارند و به عنوان شخصیتهای فرعی مطرح هستند. سلیمان در مقابل یأس بچههای گروهش مقاومت میکند و سعی دارد آنها را به حرکت وادارد. حتی پیشنهاد میکند نقشهی چندین بار بررسی شده را دوباره موشکافی کنند تا هم راهی پیدا شود و هم روح ناامیدی از میانشان رخت بربندد. او ارزش اطلاعات به دست آمده را میداند و میخواهد به هر قیمتی آنها را به دست رزمندگان اسلام برساند.
اشکال عمده در پرداختن به شخصیت او به عنوان رزمندهی مقاوم، کم رنگی نقش دین در ایجاد روحیه و امید در سلیمان است. او گرچه از دیگران باشورتر است و حاضر به تسلیم نیست اما بهتر بود این امید به وسیلهی دعا، توسل و توکل ایجاد میشد. نویسنده حتی در به کار گرفتن اصطلاحات و گفتگوها نیز، دقت کافی نداشته است.
دهلیز مخفیگاه باز شد و سلیمان و امیر آرام خود را سر دادند پایین.
حامد متعجب پرسید: «چی شد؟ صدای تیراندازی از کجا بود؟»
سلیمان گفت: «فکر کنم حیوانی چیزی دیده بودند … بدشانسی آوردیم.»؟(ص۵۰)
بدشانسی لغتی عامیانه است و در جبهه زیاد کاربرد نداشت. اگر هم استفاده میشد، در این متن جای مناسبی برای مطرح کردن آن نیست. در جایی دیگر آمده است:
سلیمان لبخندی زد و گفت: «باورتان نمیشود. این فکر ردّ خور ندارد. مطمئنا موفق میشویم.» (ص۵۶)
در این جمله هم نشانی از توکل به چشم نمیآید در حالی که این صحنهها، بهترین فرصت برای نشان دادن پیامهای دینی داستان هستند. حداقل نویسنده میتوانست از عبارت «انشاءالله» در این سطور استفاده کند. گویا شخصیتهای داستانی به هوش خود و وفاداری آن سگ زخمی بیشتر تکیه داشتند تا یاری خداوند!
شخصیت داستانی دیگری که نقش مهمی هم ایفا میکند، سگ زخمی است. این سگ به علت توجه و رسیدگی حامد، به آنها وفادار میشود و در نهایت هم آنها را در فرار یاری میدهد. این سگ میتواند امداد غیبی باشد. امداد غیبی در جبههها به شکلهای مختلف بر رزمندگان ظاهر میشد و این بار این سگ این وظیفه را به عهده گرفته است. نکتهی درخور توجه این است که این سگ، اعمال داستانی و تاثیر بیشتری نسبت به سه شخصیت فرعی دیگر دارد که این امر با در نظر گرفتن او به عنوان پیک نجات این مسئله حل میشود.
برای دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت fumi.ir مراجعه نمایید. |