مجبور نبود جوابش را بدهد. از تکرار حرفها خسته شده بود. ساکت ماند. دستهایش روی سینه به هم گره خورد. لج کامل بیشتر درآمد: «آخه فاضل زبون نفهم، تو ایی وضع سگ می ره آبادان که تو میخوای بری؟ تو ایی گرما، تو ایی بمبارون. نه آب، نه برق. مو که اگه شمش طلا بهم بدن، پا اونجا نمیذارم.» (ص۸)
این لحن در بیشتر گفتگوهای شخصیت وجود دارد در حالی که فاضل هیچ وقت جز یکبار از گویش دور از ادب استفاده نمیکند.
آن یک دفعه هم هنگامی است که برای چندمین بار به کامل یادآوری میکند که میخواهد بماند؛ میخواهد بحث ناتمام را برای همیشه تمام کند.
«بسه کامل! حرف که میزنی، از دهنت بوی گند میشنوم.» (ص۴۳ )
از همان لحظه جدایی اتفاقات متفاوتی برای هر یک از آن میافتد با این تفاوت که عادل سختیها را به جان میخرد و این سختیها باعث بزرگ شدن او میشود ولی کامل که راحت طلب است خسته میشود و ملول. این خستگی ولی برای او مفید است چون کم کم پی به اشتباهش میبرد. دوستان متفاوتی هم پیدا میکنند. آنهایی که با فاضل سر و کار پیدا میکنند همگی انسانهای بزرگی هستند که برای کمال او تلاش میکنند مثل پروانه، همسرش نصرت و علی کبابی. عادل هم همیشه الگوی اوست. در کارها به او تأسی میکند.
فاضل احساس غرور و بزرگی کرده بود. بیرون از کلاس معلمی برایش حرف میزد و سیب و خیار پوست میگرفت و از گذشته و آینده میگفت. احساس صمیمیت و یکرنگی میکرد. برای درد دل هم چیزهایی داشت. از دنیای خودش و کامل. دنیایی که برای همه از بیرون جالب و تماشایی بود. دیدن دوقلوها در کوچه و خیابان و مدرسه، ولی درونشان به هم ریخته شده بود.
سفره را جمع کرد. نصرت سیگار میکشید. هنوز صورتش را خوب ندیده بود، اما صدایش گرم و دلنشین بو. مثل آدمهای دنیا دیده و پخته حرف میزد. پروانه سینی را جلو کشید و چای ریخت. میشد از حرفهایش احساس سبکی و را حتی را فهمید. از فاضل تعریف کرد و از جریان همراهی و کمکش در راه. فاضل سر به زیر به رنگ چای در تاریکی فکر میکرد. (ص۹۵)
اما دوستان کامل در ابتدای سفر آدمهای سر به راهی نیستند. اولین دوست او لویی پسر عمهاش است؛ کسی که در اولین صحنه با یک رادیو ضبط دزدی معرفی میشود.
لویی موج یاب رادیو را گرداند و رادیو کویت را گرفت. ترانه داشت، آهنگی شلوغ: «کیف میکنی؟»
و سیاهی چشمها را داد گوشه و خندید و با آهنگ سر تکان داد و روی رادیو ضبط با انگشت ضرب گرفت.
کامل خیره نگاهش کرد. فاضل گفته بود آن را دزدیده، توی ماهشهر، روز چهارم بیبی، ولی او گفته بود: «فکر نکنم. لویی عرضه این کرایه نداره.»
حالا برایش واضح بود که فاضل راست میگفته. به سرش زد اذیتش کند. خودش را کشید جلو و زیر پایش را صاف کرد: «گفتی از کجا رسیده؟»
لویی لبخندش را جمع کرد. دیگر ضرب نگرفت: «خریده مش. یعنی به مو نمیآد ضبط بخرم؟»
قیافهاش به راستگوها نمیبرد. کامل با خودش فکر کرد چقدر فاضل قیافه شناسیاش خوب بوده. گفت: «ولی او دفعه یه چیز دیگه گفتی، مصیبت.»
«نه، والله. کجا؟ چی گفتم؟»
«پیش قاضی و معلق بازی؟ حرفی که زدی، چرا حاشا میکنی؟ همو شب اولی که از آبادان اومدین ماهشهر. انگار خوابی؟»
رنگ و روی لویی پرید. کامل ته دلش خوشحال بود.
«خب اگه گفتم، چرا باز میپرسی؟»
«دقیق نگفتی از کی و از کجا. همی طوری سرسری گفتی.»
لویی باورش شد. خندید: «به بچهها، به ننه و آقام چیزی نمیگی؟»
«نه ایی که خیلی ازشون میترسی و حساب میبری؟ حرفته بزن!»
«بگو به جان فاضل دستمه رو نمیکنی!»
«چرا به جون فاضل قسم می دی؟ میخوای بگو، میخوای هفتاد سال سیاه فک نزن.»
لویی جا خورد: «چرا ناراحت شدی؟»
ضبط صوت را جلوی کامل گرفت: «ولک، ژاپنیه. آیوا. حرف نداره جون تو.»
کامل چپ چپ نگاهش کرد. عصبی بود: «مبارکت باشه، آقا لویی! حوصله ته ندارم. ولم کن راحت باشم!»
گوینده رادیو کویت از فایدههای پیله کرم ابریشم میگفت. صدای لویی کشیده شد روی صدای رادیو: «بگم از کجا؟ مال همسایه پشتیمونه. همو پیرزنه.»
«ننه عَبِد؟»
لویی ساکت شد. لبش را جوید.
کامل دست بردار نبود: «ها؟ عبده میگی؟»
«ها، ننه عبد.مال او بوده. خدا بیامرزدش!»
«مگه مرده؟»
«اصلا ولش کن. خوب نیست پشت سر مرده حرف بزنیم.»
کامل بی تاب بود: «حرفته بزن، لویی! چرا جاده خاکی میری؟ به کسی چیزی نمیگم.»
لویی خندید. گوشههای لبش تا نزدیک گوشش کشیده شد: «چند روزی دیدم پیداش نیست. یه روز از پشت بوم سرک کشیدم، دیدم پای سفره خوابش برده. عصرش سرک کشیدم، دیدم باز هم خوابیده پای همو سفره. فهمیدم یه طوریش شده، ولی ترسیدم برم سراغش. فرداش از بالای دیوار رفتم تو حیاطشون، دیدم ولو شده کنار سفره صبحونه و یه گله مورچه دور و برش تاب می خوره. چه بویی هم کرده بود! خیلی ترسیدم. پاهام عین بید میلرزید. گمون کنم سکته کرده بود، چون خونه ش سالم سالم بود. مونم چشمم اینه گرفت و برش داشتم زدم به چاک. بیا بگیر نگاش کن!»
کامل دلش میخواست رادیو ضبط را بگیرد و نگاهش کند، ولی حالا دیگر رغبت نمیکرد. دلش میخواست آن را بگیرد و بکوبد توی سر لویی. گفت: «به کسی خبر ندادی؟»
«مگه بچهای؟ اگه میفهمیدن برا چی رفتم اون جا که تیربارونم میکردن.»
«یعنی همی طوری ولش کردی اومدی؟ عجب مصیبتی هستی تو!»
برای دانلود متن کامل این فایل به سایت torsa.ir مراجعه نمایید. |